شاید قبول مطلب زیر که از وبلاگ مسجد مکى نقل مىکنم، برایتان سخت باشد ولى خودم موردى را بدتر از این از دوست مورد اعتمادى شنیدم که یکى از اهالى روستاى ... در بخش شیب آب زابل (که فرد مسنى بود و تازه زن جوانى گرفته بود)، وقتى شب به خانهاش مىآید، آقاى مولوى مسجد روستا را مىبیند که العیاذ بالله با همسر جوان مریدش ... و تعجب اینکه همین آقا را چند شب بعد در مسجد پشت سر آن مولوى بدکاره مىبینند!! مرصاد
و اما حکایت تلخ جوان بلوچ از زبان آقا حامد (وبلاگ مسجد مکى):
چند روز پیش جهت انجام کاری به دادگاه رفته بودم در یکی از اتاقها بیقراری جوانی بلوچ نظرم را به خود جلب کرد. در کنارش نشستم و دلیل حضورش در دادگاه را پرسیدم اولش نمی خواست بگوید اما نهایتاً راضی شد.
آن جوان بلوچ که نامش خدابخش بود به فردی که مولوی وامام جماعت محلهشان بود و آنطرفتر با حالتی لم داده بر روی صندلی نشسته بود اشارهای کرد و گفت پیگیر شکایتم از مولوی ... هستم.
گفتم : جریان چیست؟
گفت: پنج ماه پیش سربازیم را به اتمام رساندم وبا کلی شوق وذوق با دختری از بستگان ازدواج کردم. بخاطر این ازدواج کلی بدهکار شدم چون پدر همسرم مبلغ زیادی را از من برای دخترش درخواست کرده و چون همسرم را دوست داشتم با قرض وقوله مبلغ فوق را فراهم و به وی پرداختم. پس از ازدواج، بدهکاری و بیکاری خیلی به من فشار آورد. به همین منظور به پیشنهاد یکی از اقوام قرار شد تا برای کار به دوبی بروم.
بدلیل یکسری از مشکلاتی که بین من و خانواده همسرم و حتی پدرم به وجود آمده بود دلم نمیخواست در مدت نبودنم، همسرم با آنان زندگی کند. ناچار شدم با همین مولوی که پیش نماز مسجد محله ما هست صحبت کنم و چاره کار را ازاو بپرسم. مولوی وقتی فهمید من با خانواده همسر و خانوادهی خودم مشکل دارم، گفت: نگران نباش همسرت را بیاور منزل ما خانمم از او مواظبت خواهد کرد تا وقتی که انشالله از سفر برگردی.
خیلی خوشحال شدم وبه جان مولوی دعا کردم
بار سفر بستم و همسرم را با توکل به خدا به منزل مولوی محلمان بردم واز همسر مولوی هم عذرخواهی کردم وراهی دوبی شدم. 4 ماه آزگار با بدبختی وبیچارگی ودوری از وطن ساختم و کار کردم تا اینکه تصمیم گرفتم برگردم. به محض اینکه به زاهدان رسیدم مستقیم به منزل مولوی رفته تا همسرم را بردارم و ببرم منزل پدرش. در مسیر راه چه آرزوها و چه خیالاتی به سر داشتم و چه فکرهایی که نمیکردم. به خود میگفتم دست همسرم را میگیرم و نزد پدرش میروم و به او میگویم: ببین شما میگفتید من عرضه کاری را ندارم و خلاصه چه سرکوفتها که به من نمیزدید حالا با دست پر برگشتهام. میخواستم بدانم دیگر بهانه آنان چیست؟
وقتی به منزل مولوی رسیدم و در زدم، همسر مولوی درب را باز کرد و مرا شناخت. گفتم: لطفاً مهناز را بگویید بیاید. در جوابم موضوعی را گفت که دیگر چیزی نفهمیدم مثل اینکه دنیا دور سرم چرخید ...!
سخنی را شنیدم که نمی دانستم چه خاکی به سرم بریزم
وقتی سخنان خدابخش این جوان بلوچ وتازه داماد به اینجا رسید اشک امانش نداد وشروع به گریه نمود حقیقتش من نیز مقداری نگران شدم. از خدابخش پرسیدم مگر چه اتفاقی افتاده بود که اینقدر منقلب شدهای؟ نکند اتفاق ناگواری برای همسرت افتاده است؟ لابد همسرت فوت کرده بود و تو خبر نداشتهای؟
خدابخش وقتی آرام شد نفس عمیقی کشید و با حالتی مأیوسانه سرش را به حالت تأسف تکان داد و گفت: اى کاش مهناز میمرد وایکاش من میمردم که این خبر را نمی شنیدم ایکاش اصلاً به دوبی نمیرفتم تا این اتفاق نمیافتاد!
گفتم: مگر چه اتفاقی افتاده است؟
گفت: من به مولوی و پیشنماز محلهمان اعتماد کردم و ناموسم را به امانت نزد او سپردم، اما مولوی در امانت خیانت کرد مولوی نامردی کرد مولوی ... حتی قبل از سفرم چه سفارشهایی که به همسرم نکرده بودم. به همسرم گفته بودم که کنیزی عیال مولوی را بکند. شما نگو که در نبودنم جناب مولوی به فکر تصاحب همسرم میافتد!! ودر امانت خیانت میکند و در مدت نبودنم خدا میداند چگونه و با چه حیله و مکری همسرم را گول میزند و او را وادار میکند تا غیاباً طلاقش را از من بگیرد و پس از آن او را به همسری خودش در میآورد!!
چندین روز است که پیگر شکایت از این مولوی هستم. آخه من همسرم را خیلی دوست دارم و او هم مرا خیلی دوست دارد و چون همسرم سن و سالی نداشته است، مولوی خیلی راحت با حیله ونیرنگ اورا فریب داده است!
از سخنان خدابخش بسیار ناراحت شدم. نیم نگاهی به همان مولوی انداختم دنیا را آب ببرد آقا مولوی را خواب ببرد بقدری بیخیال وخونسرد بر روی صندلی لم داده و با ریش دووجبیاش ور میرود وانواع ذکرها از حنجره اش خارج میشد وقیافهای حق به جانب به خودش گرفته بود که انگار اتفاقی نیفتاده است!!
به خدابخش گفتم: امیدوارم مشکلت حل شود و از وی خداحافظی کردم. کارهایم در دادگاه یواش یواش روب ه اتمام بود که صدای اذان نظرم را بخود جلب کرد و به همین منظور جهت ادای فریضه نماز ظهر به نمازخانه دادگاه رفتم. درون نمازخانه صحنهای را دیدم که که باور بفرمایید تصور آن هم در مخیلهام جایی نداشت و با دیدن آن صحنه متعجب شدم. متوجه شدم همان مولوی جلو ایستاده و خدابخش نیز نمازش را به وی اقتدا کرده است!! این صحنه برایم تأمل انگیز بود. نمازم را خواندم و با اشاره خدابخش را به سوی خودم فرا خواندم. گفتم: پسرجان! این چه حرکتی بود که از تو سر زد؟ گفت: کدام حرکت؟ گفتم: مگر تو از این مولوی شاکی نیستی؟ گفت: چرا؟ گفتم: چگونه به کسی که بطور نامشروع همسرت را وادار به طلاق نموده و بطور نامشروع با همسرت همبستر شده و اینطور که بنظر میرسد عمل زنا مرتکب شده است! آنوقت نمازت را به این فرد اقتدا میکنی؟؟
خدابخش در جوابم گفت: اولی الامر منکم ...!! درست است که مولوی به ناموسم دست درازی کرده است، اما انجام دستورات و احکام خدا هم باید رعایت شود.
آقای خدابخش فکر میکرد زنا وامثال این گناهان جدای از احکام شرعی است.
چرا باید مراجع اهل سنت اینگونه وقیحانه فتواهای عجیب و غریب و مندرآوردی صادر کنند وشریعت واحکام قران را برای مردم وارونه پیاده کنند. اطاعت محض و بىچون وچرا؟! صدور فتواهای مندرآوردی واطاعت محض مردم از آن؟!!
صدور فتواهایی که منافع شخصی داشته باشد واطاعت کورکورانه مردم از آن فتواها بدون هیچ قید وشرطی واجب باشد؟؟
جواب خدابخش مرا یاد دو چیز انداخت:
?- مشروب خوردن خادم الحرمین الشریفین جناب ملک عبدالله با بوش و اطاعت محض مردم کور و نادان عربستان از او!
?- نماز صبح خواندن ولید در مسجد کوفه باحالتی مست که نماز دو رکعتی را چهار رکعت خواند و مردم هم به او اقتدا کردند!
آیا این است رعایت احکام دینی؟ آیا خدا و رسول خدا اینچنین میفرماید؟
آیا شریعت گفته است فقط باید به نماز ظاهرى اهمیت بدهیم و احکام و واجبات دیگر هیچ؟؟
متاسفانه مولویها برای مردم اولی الا امر منکم را اولاً وارونه جا انداختهاند. ثانیاً به نفع خودشان موضوع را تمام کردهاند
خدایا! آخر و عاقبت ما را ختم بخیر بفرما
منبع خاطره: وبلاگ مسجد مکى
کلمات کلیدی:
ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده
به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.